ناامیدانــــــــــه در این خیـــــــال پرسه می زنم شب وروز
که او مرا به خبری یا پیامی ازخویش شاد که نه...یاد می کند
گرچه می دانم که دیگرفکـرم به سرش نیست که نیست
ولی بازدلم عشقش را چه بی صبرانه باز فریاد می کند
احمقـــــانه است که عاشــــــــــــق او شدم
چگونه به این فکررسیدم که لایق او شـدم
گرچه مهــــــربان است و آرام دلــــــم
اما اومال من نمی شودآن نازنین گلــــم
آری تومال آرزوهایت باش وبگـــــذار
که آرزوهایم پرباشداز خیــال باتوبودن
بی تو بودن مرگ هر لحظه ی آرزوهای قلب کوچکم
کاری که دیگر بلــد نیستم جز جــــان فدایــــت نمودن
توبه کــردم از عشقت ازهمان اولین شب بدرود گفتنت
ازآن حضور نامرئی تـــــووازرفتنـتوازبودن ونبودنـت
ولی توبه ام شکست آن دم که بوی عطرت رسید بازبه دشت یادم
من آن برگ زردخـــــزانم , بیا تو باش پاییــــــزی ترین بــــــادم
ولی نمی شود که تو مال من باشی ...چقدر تــــــــــلخ
دل می کنم ازتو ولی بدان این کارسخـــت است سخت
آسان دل سپردم این شد که آســان باز پس دادش
چقدر به تلخی می گذرد از میان خاطراتم,یادش
حسرت از این زندگی,حسرت از این عاشقی,حسرت از تو
نفرین به این زندگی,نفرین به این عاشقی,نفرین به همه جزتو
.